خــَنده ام میگــیرد،
وقـتی پـس از مــُدت هآ بی خــبری...
بی آنکه یک بــآر
سـراغی از مـَن بگیـــری،
میگـویی:دلـَم بـرات تنـگ شـُده
یـآ مـَرا به بــآزی گــرفته ایــ
یـآ معـنی دلتــَنگی را نمیفـَهمی...
دلتــَنگی ات ارزانــی خودَتــــ
خــَنده ام میگــیرد،
وقـتی پـس از مــُدت هآ بی خــبری...
بی آنکه یک بــآر
سـراغی از مـَن بگیـــری،
میگـویی:دلـَم بـرات تنـگ شـُده
یـآ مـَرا به بــآزی گــرفته ایــ
یـآ معـنی دلتــَنگی را نمیفـَهمی...
دلتــَنگی ات ارزانــی خودَتــــ